قامت موزون یار

نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار؛ چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم!

قامت موزون یار

نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار؛ چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم!

بایگانی
آخرین مطالب

سیاست مدار من


کاش می شد گاهی اوقات آدم بتواند یک مقدار عصبانی باشد. لبخند مصنوعی که مدت هاست عضلات لبش را خسته کرده کنار بگذارد و کمی اخم کند. برای چند لحظه این روحیه ی محافظه کارانه اش را کنار بگذارد و کمی آن روی دیگر اسلام رحمانی را نشان دهد.

اصطلاح عامیانه اش درشهر ما خیلی زیبا نیست ولی معنا را کامل می رساند. به هر حال در نوشتار معیار ما به آن می گوییم منت کشی و تو سری خوری، همراه با خسته کردن عضلات دهان. (منظورم برای لبخند است)

بد نیست کمی هم این منت کشی حقیرانه کنار گذاشته شود. نمی گویم سرکشی، طغیان، قلدری؛ اما توسری خوری هم چندان پسندیده نیست. خوب نیست آدم هویت و غرورش را برای حفظ رابطه ای که به هر حال شکر آب است زیر پا بگذارد.

برادر من یک خورده اخم کن؛ یک خورده داد بزن؛ آقا جان حقت را مطالبه کن...

خطیب جمعه و امثالهم که نباید جور تو را بکشند...


امام ما فرمود: اگر از صدام بگذریم، اگر مسأله ی قدس را فراموش کنیم، اگر از جنایت های آمریکا بگذریم از آل سعود نخواهیم گذشت.

قامت موزون یار

بعد از مدت های مدید و چند بار چله گرفتن، با هزار جور توسّل و توکّل و تضرّع و تهجّد و چند تفعّل دیگر؛

بالاخره فراق به سرآمد و چند وقت پیش یک بنده خدا را در خیابان دیدم، بعض شما نباشد با "یار" مو نمی زد.

پرده بر انداخته بود و مست از خانه برون تاخته بود و ضمن ترشح مقادیر معتنابهی عشوه به اطراف، خرامان و به رسم عاشق کُشی قدم می زد.

مشخصاتش همانطور بود که حافظ آدرس می داد؛ همان شاه وشِ سیه چرده که شیرینی عالم را داشت به اضافه ی چشم میگون، لب خندان، دل خرم؛ همینطور هم  کفر زلفش ره دین می زد و خلاصه شهرآشوبی بود برای خودش...

اوضاع زیادی بر وفق مراد بود. آنقدر که آدم را به شک می انداخت. یعنی حالا واقعا خودش بود؟ همان شاخ نبات؟ همان غارت گر دل و دین حافظ و سعدی و عطار و خیام و نظامی و جمع بی انتهایی از عشاق در طی قرون متمادی؟ یک بار دیگر مشخصات را چک کردم...؛ رد خور نداشت؛ خود خودش بود، جای عمل خال مشکین روی گونه اش که قدیم ها دل حافظ و امثالهم را می برد گواهی می داد که اشتباه نگرفته ام.

می خواستم ذوق کنم و بروم جلو و بگویم «بیا و کشتی ما در شط شراب انداز؛ خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز» که ناگهان متوجه شدم یک جای کار می لنگد.

چرا گیسوی یار به رنگ نسکافه ای روشن در آمده بود؟ چرا یار دیگر سیه چرده و ملیح نبود و خودش را با کرم و پودر صورت خفه کرده بود؟ چرا سخن سلسله ی مو و قصه ی گیسوی یار به جای حلقه رندان در اینستا لایک می خورد؟  آخر چرا وقتی یار به این زیبایی در خیابان قدم می زد کسی از خود بی خود نمی شد و نعره بر نمی آورد «کو محتسبی که مست گیرد»؟ پس «کمال هنر و دامن پاک» که حافظ به آن می نازید کجا رفته بود؟

چرا نگار شهر دل ما را نمی بُرد؟


با خودم گفتم شاید بهتر بود ایام فراق به سر نمی آمد.

حسرت قامت موزون یار بیشتر از خودش دل را زیر و رو می کرد...

بسم الله الرحمن الرحیم

بسم الله

آقا ما شروع کردیم

بعد از ظهر، کف حجره

بیست و شش شهریور امسال

یاعلی